دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

طلسم شکسته شد

سسسسلام حال و احوال

خوبید

خوب شروع کنیم  

 

سه شنبه که قرار بود عصری بریم بیرون یکم گذشت دیدیم حال نداریم الان حسش نیست بریم بیرون نشستیم تو خونه قسمت اخر تنهایی لیلا رو دیدیم

امابابا و امیررضا{برادرم هستن البته 4 سالشه و عشق منه } رفتن بیرون

بعدم اومدن خونه ناهار که کوکو سبزی داشتیم امیررضا نخورد

البته مامان مجبور برای من با زرشک و گردو درست کنه که من بخورم بقیه رو هم ساده که بابام بخوره

بعدم امیررضا ناهار هر کاری کردیم لب نزد بجاش نون خورد تا عصرش

دیدیم فایده نداره این جوری

بهش گفتیم جوجه کباب میخوری اونم گفت اره میخوام خلاصه بابا رفت بیرون 2 پرس گرفت یکی برای امیررضا یکی برای ما که هوس نیفتیم اخه ماشام نمیخوریم زیاد همین جوریشم هی میگیم بابا نمیخوریم می مونه نگیر

خلاصه هیچی دیگه نزدیگ ساعت 11 بود مامان بزرگم زنگید گفت میای فردا بریم خونه ی زندایی { خونه ی دایی بزرگم } گفتم اره از خدامه البته ما یه 2 سالی هست قرار بریم خیلی وقت بود دلمون میخواست علاوه ه بر مهمونی های خانوادگی و سر زدن بهشون یه بار من و مامان بزرگم و بابا بزگم اینا بریم برای ناهار خلاصه که دیگه طلسم شکسته شد و رفتیم زنداییم خیلی اصرار کرد مامان اینا هم بیان 

مامانم گفت عصری میخوام برم بازار { برای خرید لباس مجلسی برای عروسیه دخی عمم }

بعدم چون قرار بود داییم اینا بیان خونه مون اما هر سری برنامه جور نمیشد

مامانم گفت زشته شما برید من نمیام اونا یه مدت میخوان بیان نشده حالا دوباره من برم

دیگه خلاصه منم کار هام رو کردم میخواستم برم حموم هر کاری کردم دیدم نه اصلاااااااااا توان ندارم دیگه خلاصه از ساعت 3 قصد خواب کردم اماااااا ساعت 7 خوابم برد منم ساعتم رو روی 9 صبح تنظیم کردم چون قرارم با مامان بزرگ  11صبح بود ساعت 9 که زنگ زد مثل سیخ یه هو پاشدم  داشتم از بی خوابی دیوونه میشدم اما

در یک حرکت قهرمانانه بلند شدم اول موهام رو شستم بعدم خیییلی شیک کمدم رو بهم ریختم که لباس چی بپوشم  چی نپوشم اخر از توی یه قسمت دیگه کمد لباس گیر اوردم پوشیدم دیدم داره دیر میشه گفتم سشوار رو بیخیال فقط چتری هام رو اتو کشیدم حداقل درست وایسن

دیگه اماده شدم رفت دم در خونه مامان بزرگ یه بار در زدم دویار در زدم سه بار چهار بار خیییلی نگران شدم فکرای ناجور اومد تو سرم بعد 5 . 6 دقیقه دیدم بابا بزرگ در  وباز کرد بهشون گفتم پ چرا در رو باز نمیکنید مردم از ترس دست پام شل شده بود دیگه مامان بزرگم گفت نخوابیدم تا صبح قرص خوردم نمازم صبحم رو خوندم دیگه اتاق ته خونه هم بویم دیگه صدارو نشنیدم

خلاصه دیگه یه نیمچه صبحونه ای خوردیم یه ساعت بعدم حرکت کردیم ساعت 12 ظهر رسیدیم  خونهی داییم دیگه مرغ و میگو چلو و پلو قرمه سبزی ژله بیشتر چیز ها هم بخاطر من درست کردن   منم در حد تررررررررکیدن خوردم دیگه کلی گفتیم و خندیدیم بعدم داییم از سرکار اومد اونم کلی شوخی کرد دیگه رسما روده بر شدم زنداییم هم گفت بگو حداقل مامانت بیاد شام باهم باشیم زنگ زدم به مامانم گفت باشه بذار ببینم چی میشه دیگه با امیررضا اومد بابام هم با همکاراش رفت عروسیه یکی  از دوستاشون بعدم دیگه شام خوردیم  البته انقدر ناهار خورده بودیم همه یه کاسه کوچولو یه یه ظرف کوچولو در اوردیم زندایییم گفت بذار شام درست کنم که گفتیم نه بابا  کلی غذا مونده همین جوریشم جا نداریم منکه جای تنفس هم نذاشتم برای خودم اقا حاااااااااااالم از هیکلم بهم میخوره

دیگه طرفای 11 جمع کردیم اومدیم خونه منم نماز خوندم بعد نشستم پای این پست 

راستی اگه میشه در باره ی تبادل لینک با وبلاگ ها راهنماییم کنید

ممنون در پناه خدا

بااای

نظرات 3 + ارسال نظر

بازم نسبت به سنت خوب مینویسی.از درس و مخشت نیفتی یوقت؟

دیگه باید خوند البته من کمی استرسی هستم ولی خوب به اینجا یه جوری سر میزنم که به درسم لطمه نخوره

مجتبی دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 08:25

من قسمت دیشبش ندیدم مسافرت بودم خیلی قشنگ حداقل یک قسمتش ببین قول میدم خوشت بیاد من فیلم کرهای خیلی دوست دارم

مجتبی شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 16:41

تنهایی لیلا زیاد جالب نبود الان فیلم شبکه تهران ساعت 8 شب خیلی قشنگ

تاحالا دنبالش نکردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد