دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

مال باباشه

 سلام دوست جونیا

بریم ادامه که شروع کنیم

خوب از دیروز شروع کنیم  یعنی پنج شنبه من که همون طور که مطلع هستید بخاطر کمبود خواب اون روز زود خوابم برد یعنی ساعت 2 صبح خوابیدم تا 6 عصر  بله بله فحشم ندید کمبود خواب داشتم تابستون داره تموم میشه از این خواب های با ارامش ندارم فردا میرم مدرسه دیگه خواب با ارامش بر من حرااام میشود همش استرس و نگرانی حالا یه پست برای برای این استرس هام بذارم که متوجه بشید چه عذابی به خودم وارد میکنم بااین استرس زیادی از حد این یه پست طلب خودم چون باید بنویسم بلکه یکم اروم شم

خوب خلاصه ما بیدار شدیم و غذا چی خوردم راااستی ؟اهاااا بادمجون و گوجه ی سرخ شده اوووم بله که خوردم کلا من غذا زیا دنمیخورم اما چون فعالیت ندارم تابستون همش جذب میشه که این خیییییلی بده و منو حرص میده

خلاصه بعدم مامانم داشت اماده میشد بره بیرون دنبال لباس

اقا لباس مجلسی پیدا نمیشه همه زشتن

چرااااا

ما یکم مونده به ماه رمضان اومدیم تهران تا اومدیم بریم بیرون و شروع کنیم به گشتن ماهرمضان شروع شد ما خونه نشین شدیم من به هر بدبختی بود  لباس برای خودم خریدم واقغا سخت بود زبون روزه بیرون رفتن دیگه من با یه بار رفتن بیرون خدارو شکر چیز مورد علاقه ام رو پیدا کردم

اما مامانم چون دیگه میخواست برای من  و امیررضا واینا خرید کنه بعدم میخواست یه چیز  برای بقیه از تهران بگیره دیگه به خودش نرسید مامان بزرگم و بابا بزرگ هم با ما اومدن بنده خدا ها چون ما روزه بودیم نتونستن جایی رو ببینن

الان یه یکی .دوسالی هست دکتر براشون روزه گرفتن رو منع کرده  حالا دیگه وارد حاشیه نشیم خلاصه مامانم نرسید برای خودش لباس بگیره

الان که گیر نمیاد یا باب سلیقه ی ما نیست البته مامانم یه سری لباس تهران دید تا جایی که فرصت کرد که اون ها رو هم نپسندید

خلاصه مامان  رفت بیرون منم گفتم نمیام خودت برو که یه دوساعت بعد مامانم بزرگم زنگ زد گفت میای بریم دعای کمیل { یکی از بستگان فوت کرده تا چهلمش هر پنج شنبه دعای کمیل گرفتن براش } که من گفتم مامان شاید نرسه بیاد من مثل این بی صاحبا پاشم بیام که مامان بزرگم گفت من باتم این اخرین دعای کمیلشه بیا خوبه یه دعایی هم میخونی منم قبول کردم  با مامان بزرگم و بابابزرگم رفتیم راستش در کل دوبار بیشتر نتونستن برای دعای کمیلش برم

دیگه رفتم همه فامیل و دایی های خودم و زندایی هام  بقیه ی فامیل دیگه دعای زیارت عاشورا خوندیم اول بعدم کمیل و دیگه از ساعت 10شروع کردیم تا 1 طول کشید

بعدم اومدیم خونه

لالا فردا هم 5 عصر پاشدم لازمه بگم 7 صبح خوابیدم واسه همین 5 عصر پاشدم

دیگه جونم براتون بگه  اها یکم بعدم زدم pmcبا اهنگاش یکم قر دادیم و با امیررضا رقصیدم قربونش برم چطوری میرقصید باهام ساعت 8.45از خونه زدیم بیرون رفتیم بازار هرچی پاساژ بود گشتیم ما توی این یک هفته چیزی پیدا نکردیم امروز هم همین طور به مامان میگم اقا من دیگه حوصله ی چمدون بستن ندارم پاشین برین تهران هم یه سر به خونه زدین هم برو لباس بخر والا اصلا برای من نمی صرفه  دوباره بیام

فعلا که میگه نمیدونم ولی پیدا میشه ایشاالله دیگه  بعدم انقدر بیرون به من بوی غذا زد که دیگه رفتیم من و یه اب هویج بستنی زدیم تو رگ همه هم خوشم میاد هوس کرده بودن و گرفتیم

کلا نمیدونم اینا چیه تو بازار تهرانم من دو بار پاساژ رو از اول تا اخر و دور اطراف رو گشت زدم تا پیدا کردم ولی خدارو شکر توی مدتی که اونجا بودیم یه 4تا لباس مجلسی گرفتم راحت شدم من واقعا طی سال تحصیلی خیلی وقت ندارم برای خرید برم بیرون و مامانم برام خییییلی خرید میکنه بنده خدا چون اگه نباشه من طی سال لخت باید برم بیرون یا همه لباسای تکراری بپوشم ولی خدایی قربونش برم برام میگیره واسه همین دیگه خیالم راحته شاید خونه بخاطر امتحانات زیاد نتونم برم بیرون ولی مامانم حواسش بهم هست خدا ایشاالله سایه همه پدر و مادر ها پدر بزرگ و مادر بزرگ ها رو  بالای سرمون نگه  داره  دیگهبعدم اومدیم خونه بعدم من رفتم پیش مامان بزرگم { توی یه مجتمع زندگی میکنیم } که دیگه خاله مامانم هم اون جا بود که شوهرش میخواست بره مکه اومده بود برای خداحافظی ایشاالله سالم بره و سالم برگرده کلی هم سفارش دعای مخصوص برای خودم بهش کردم گفت حتما حواسم هست

دیگه شبم یادم اومد ای وای نمازم اومدم خونه نمازم رو خوندم بهدم بفرمایید شام خونه پزمان بازغی بود که دیدم برای امیررضا هم کوچه مروارید گرفتم به عشق جناب خان می بینتش 

الانم که در خدمت شما هستم  تو راهه برگشت امیررضا گف مامان یه دختری رو دیدم سئار ماشین باباش بود سر شو از تو ماشین اورده بود بیرون

کلی بعپهش خندیدیم گفت ماشین باباش جالبه این براش به وجود اومده همه ماشینا مال باباهاست

خدایی بیشتریا مال باباهاست دیگه

روز هایی سرار شادی و لبخند مخصوصا عشششق ارزو میکنم

خداحافظ

یاعلی


نظرات 2 + ارسال نظر
اشتی سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 08:18

این لباس خریدن هم معظلی شده. بهترین کار اینه که آدم وقتی که نیاز نداره لباس بخره که به هول و ولا نیفته. البته به شرط اینکه سایزش کوچیک و بزرگ نشه.

100 درصد باهات موافقم
دقیقا
هی میگه خدارو شکر تو خریدی
پروژه ی تو تموم شده

مجتبی یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 11:58

شما هم موفق باشید به وبلاگ من هم سربزن
http://bastami2015.blogfa.com/

ممنون و همچنین شما
حتما از وبلاگ شما دیدن میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد