دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

مهم نیست

سلااااام حال و احوال خوبین خوشین

خوب خدارو شکر  

 خوووب اون شب بعد این که پستم رو نوشتم تا ساعت 10 صبح یه سر نشستم فیلم نگاه کردم  اول استراحت مطلق رو نگاه کردم   بقیه رو از یوتیوب  یعنی نشسته که نه دراز کشیده بودم بله  نگاه کردم

بعدم خوابیدم عصری پاشدم کلا چند روز میخوام برم کتاب فروشی وقت نمیکنم بابا کلا کار دارم بیرون بابت این که نظم خوابم بهم خورده نمی تونم برم بیرون یا حوصله ندارم دیگه بیدار شدم مامان داشت اماده میشد بره بیرون که من با هاش نرفتم بیرون  و گفتم نمیام مامان و بابا و امیررضا رفتن بیرون منم خونه موندم تنها دیگه زدم pmc و اهنگ گوش دادم از این شبکه به اون شبکه خلاصه خودم رو سرگرم کردم میدونستم ممکنه یه سر به مامان بزرگم و بابا یزرگم بزنن{پدری } ولی گفتم حوصله ندارم برم بیرون ولش کن

دیگه بعد یه چند ساعت اومدن خونه

دیدم ااااا چه عجب مامان لباس پیدا کرده بسی خوشحال شدم بعدم اون رو ی های شعله ی گاز هست همین فلزیاش که شعله ازش میزنه بیرون { چه خوب  توصیف میکنم } 

اون ها رو که در اورده بودن برن بخرن دوباره که از 5 تاش فقط یکیش به گاز خورد که دیگه قرار شد فردا بریم پس بدیم  که بابا رفت و پس داد مامانم لباس رو پوشید تو تنش قشنگ بود  بعدم درست حدس زده بودم یه سر به مامان بزرگم اینا هم زده بودن اما بهشون گفته بودن از راه بازار اومدن

دیگه واسه همین من باهاشون نبودم  دیگه مامان بزرگم  زنگ زد { مادری } یکم با مامانم حرف زد دیگه اتفاق خاص دیگه ای نبود

دیگه شب هر کی کوچ کرد تو اتاق دیگه پای اینترنت  چقدر دیگه دیگه شد

منکه که مامانم معمولا شبا که دیگه کاری نداره یه سری وبلاگ هارو میخونه اشتی جون رو مطمئنم دنبال میکنه بقیه رو نمیدونم شانس بیارم مال ومن رو پیدا نکرده باشه

خلاصه دیگه فردا  هم بیدار شدم ناهار تن ماهی و سیب زمینی بود خوردم عصری هم مامان بزرگم اومد یه سری زد یه چایی باهم خوردیم لباس مامان و رو نشونش دادیم اونم خوشش اومد دیگه گفت میخواستم تافتون درست کنم برای شوهر خاله ی مامانم نتونسته گفت برم کیک درست کنم دیگه مامان گفت طول میکشه بیا پودر کیک اماده من دارم درست میکنم که گفت نه نمیخواد ولی  راضیش کردیم و گفت پس بیا خونه ی خودم درست کن این جا ریخت و پاش نشه هر چی گفتیم نمی خواد گفت نه دیگه من رفتم پایین و کیک رو درست کردم کلی دعا کردپم  پف کنه لاشم مغز گردو ریختم روشم مغز بادام  شب هم قرار بود بریم خونه ی خاله ی مامانم شوهرش میخواست  بره مکه قرار بود  ساعت 12.30 بره مسجد که همه ی حاجی ها با هم جمع بشن ما هم رفتیم خونشون دیگه ما و دایی بزرگم و زن داییم یکی از پسر دایی های مامانم  زنش و دوتا دختر خاله های مامانم و ...

خلاصه یکم نشستیم که چایی اوردن من که بخاطر گر مای هوا میلم نشد  شیرینی هم تعارف کردن نخوردم اما بار دوم که تعارف کرد دیدم مقاومت بیشتر جایز نیست { چه مقاومتی هم با بار دوم جازدم }خلاصه دیگه ساعت 12.30 بلند شدیم ما بخاطر بابا و دایی هم بخاطر اینکه فردا میخوان برن سر کار دیگه تا مسجد نرفتیم خداحافظی کردیم  ولی مامان بزرگ اینام رفتن ساعت 2 برگشتن بنده خدا ها منم نشستم پای tv تکرار خندوانه رو دیدم گشنم شد بلال خوردم مامانم هم هوس کرد هی گفت گاز کثیف میشه گفتم بیخیال گفت اره تمیز کردنش بامنه اخه دیگه بعدم نشستم وسطای سریال استخوان ها رو دیدم بعدم تکرار چند شنبه با سینا که تررررررکیدم از خنده واقعا خدا کسایی مثل رامبد جوان سینا  یا همین کمدین هاا کلا انگار یه چیزی

درونشون گذاشته واقعا تک هستن البته که چند شنبه با سینا قبل خندوانه بود حتی ولی هردو  واقعا قشنگن چقدر اون شب دعا به جونشون کردم  کلی از دست سینا خندیدم خوبیش اینه سبک برنامه ی هردوشون متفاوته خلاصه دیگه قرار بود امروز اعلام نتایج کارشناسی ارشد ازاد باشه بابام بنده خدا تا صبح داشت خواب امتحان میدید

من که  میگم بهش مهم نیست اصلا خدارو شکر هم کارتو داری هم سابقه ی کاری دیگه مهم نیست قبول نشدی هیچ فرقی نداره البته دوست دارم قبول شه ولی مهم نیست اگه نشد اخه بنده خدا بخاطر امیررضا نتونست لای که کتاب هم باز کنه خوب وقتی وقت نداشت کاری  کنه مشغله داشت پس اگه قبول نشد که مهم نیست وقتی انقدر مشغله داری توقعی ازت نیست  البته هم خودش و هم ما دوست داریم قبول شه ولی نشد هم قبولت داریم بابا جونم  

تا الان که خبری از نتیجه نیست یا ما پیداش نکردیم دیگه هیچی امروز هم بیدار شدم بازم دیدم حال ندارم یبرم بیرون ولی فردا دیگه میرم به خودم قول دادم البته این 3 /4 روزم قووول داده بودم هاااا اما فردا دیگه حتما میرم عصری هم دایی دومیم اومد خونه ی مامانم بزرگم که منم و امیررضا هم رفتیم کلی از در دیوار با دختر داییم حرف زدم امیررضا هم با پسر داییم و داییم سر گردم بودزنداییم هم با مامان بزرگم دیگه شب ه ساعت 1 داییم اینا رفتن امیررضا گفت میخوام باهاشون برم تو پارکینگ دیگه منم گفتم بابا من یه دختر 14 ساله ساعت 1 شب خطر ناکه دنیا خرابه البته به شوخی چون تو پارکینگ که اتفاقی نمی افته اقا ما ینو گفتیم وقتی رفتم پایین از زمانی که دایی  اینا ماشین رو روشن کردن تا زما نی که رفتن مامان بزرگ تو تراس حواسش به من و امیررضا بود دیگه بابابزرگم اشغالا رو بهم داد ببرم پایین منم چون بابابزرگم بود با کمال میل قبول کردم چون دیگه حالا منکه دارم میرم پایین دیگه چی یه مرد مسن برای یه اشغال بیاد تا تو پارکینگ دیگه در هم  قفل کردم اولین اشغال عمرم رو هم گذاشتم دم در اومدم بالا خونه  البته قبلش یه شب بخیری ب بابا بزرگم  اینا گفتم دیگه هیچی کلی هم گشتم نتایج کارشناسی ارشد رو  دربیارم پیدا نکردم الانم درخدمت شمام

خوب براتون زندگی ای سراسر ارامش از خدا میخوا م یه دعای قشنگم از تلویزیون یاد گرفتم خیلی دوستش  دارم

دعای ارامش: خداوندا ارامشی عطا فرما تا تاب بیاورم انچه را که نمیتوانم تغییر دهم

و شهامتی عطا فرما تا تغییر دهم انچه را که قابل تغییر است

و دانشی عطا فرما تا  درک کنم تفاوت میا ن این دورا

خداحافظ

علی یارتون



نظرات 2 + ارسال نظر
مجتبی شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 16:44

یوتیوب من فقط کلیپ نگاه میکنم برای فیلم نگاه کردن سرعت نت ندارم

هیچ کس از سرعت اینترنت راضی نیست البته چاره ای هم نیست

آشتی سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 08:23

سلااااااااام صبح بخیر.
خدا رو شکر مامان پیدا کرد لباس. مبارکش باشه.
واقعا وب منو میخونه؟!

قربونت ممنون
اره دنبالت میکنه
اون ارشیو هارو هم یه سر میزنه ولی اگه نظرات رو خونده باشه مطمئنم پیدام کرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد