دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

داماد 40 ساله

سلااااام دوست جونیا

چه خبرا

بزن بریم ادامه إإإإإ  خوووب خوبید که ایشاالله

خدارو شکر

وااالا از اون شب که نوشتم مقدمات خوابم رو فراهم کردم رفتم تو تخت خواب اماااا نخوابیدم که إإإإإإ

بله رفتم تو یوتیوب قسمت هایی از چندشنبه با سینا مال فصل سوم که ندیده بودم و دیدم کلییی خندیدم و صد البته یک سری چیزا یاد گرفتم خییلی وقتا هست یک سری رفتار ها  ی اشتباه که در دنیای اطرافم هست یا خودم بدون اینکه متوجه بشم  مرتکب  میشم که به وسیله ی این برنامه متوجه میشم و سعی میکنم که انجام ندم یا اگه بلد نبودم و نمیدوستم دیگه احواسم هست مرتکبم نشم

بعدم بهتون گفتم دیگه حتما فردا میرم بیرون  اره دیگه تا من خوابیدم 10 صبح بود گوشیم رو گذاشتم رو ساعت 4 بعد ازظهر گرفتم خوابیدم بیدار شدم دیدم وااااازنگ نخورده که یه نگاهی اومد به گوشیم کردم دیدم هی وای من گوشیم خاموش شده بله واسه همین زنگ نزده منم دیگه تا بیدار شدم ساعت 6 شده بوده دیدم تا اماده شم نمیرسم میخواستم برم مانتو شلوار بگیریم  البته من هیچ سالی انقدر دیر نمیگیرم همیشه این موقع مانتو شلوارم رو داشتم اما این سری چون فرم های تیزهوشان تغییری نمیکنه هر ساله گفتم نمیگیرم اما بعد نظرم عوض شد گفتم حالا بگیرم بره دیگه اما هر سری یه کاری پیش اومد حالا هم عیبی نداره اول سال با مانتو شلوار پارسال میرم تغییری هم نکرده کسی نمیفهمه تا تحویل بده مگه چقدر طول میکشه فقط یه کیف و کفشه که اونم کاری نداره

نوشت افزارم که من معدنم خودم هرسال به اندازهی دوسال چیز میگیرم هر چی چیز اضافی موند نو برای سال بعدم میذارم اره  اینطوریاست إإإإإإإإإإ

دیگه پاشدم دیدم ناهار خورشت بادمجون دیروزه هر کاری کردم دیدم میلم نمیشه گفتم اقا

بعد باخودم فکر کردم گفتم فست فودم بگیرم نه پیتزا میلم میشه نه همبرگر ولی خیییلی هوس مرغ سوخاری کردم دیدم هم بهتره هم خوشمزه تره هم اینکه امیررضا هم میتونه باهام بخوره منم دیگه جایی برای تعلل ندیدم رفتم زنگ زدم یه مرغ سوخاری 3 تیکه و قارچ سوخاری سفارش دادم والا به قول تارا جون اون چیزای بزرگ رو که نمیتونیم براورده کنیم حداقل این چیزای کوچیک رو براورده کنیم

ببینید چه دختر خوبی ام با یه مرغ سوخاری قانع میشم إإإ البته همیشه نه إإإإإإإإإ

خوب بعدم  امیررضا نشست پیشم یکم خورد دیگه خوردیم و جمع کردیم شب مامان بزرگم زنگ زد گفت دارم میرم پیشه خاله { خاله ی مامانم همون که شوهرش چند روز پیش رفت مکه دیگه هرشب یکی میره پیشش  که شب تنها نباشه } گفت میای گفتم نه شما برین شب بیام به درد من نمیخوره الان شما زارت میخواین بخوابین

بعد گفت فردا صبح اگه بخوایم آش پشت پا بپزیم میای گفتم زشت نیست گفت نه مامانم  گفت حالا کسی نیست میخوای بری گفتم زشته گفت نه ولی چه میدونم مامان بزرگم گفت صبح بهت زنگ میزنم به میگم  اگه خواستی بیا بگو بگم زندایی { بزرگه یعنی اولیم } بیاد دنبالت  گفتم باشه چون بقیه زندایی هام یکیشون مسافرت بود دوتا دیگه شون هم راهشون دور بود

خلاصه منم گفتم برم ببینم میتونم بخوابم ساعت دو عظم خواب کردم اما تا 6 بیدار موندم گفتم مامان بزرگ که به من  نگفت ساعت چند زنگ میزنم با خودم گفتم شاید طرفای 9 زنگ بزنه دیگه ساعت گوشیم رو گذاشتم رو ساعت 9  دیگه 6 تا 9 من بین خوابو بیداری بودم داشت چشمام گرم میشد که زنگ زد کلا  با این که من خودم گوشیم رو میذارم رو زنگ هااا ولی چون نزدیکمه وقتی یهو پامیشم با صداش تپش قلب میگیرم شاید چون خیلی نزدیکمه صداش بلنده حالا یه سری باید یکم صداش رو کم کنم ببینم چی میشه دیگه دیدم ساعت 9 شد مامان بزرگم زنگ نزد گفتم پ دیگه حتما خبری نیست دیگه با خیالت راحت خوابیدم مامانم هم موبایلش رو شب گذاشت پیشم گفت اگه یه بار یکی زنگ زد پیشت باشه جواب بده از صداش امیررضا بیدار نشه

خلاصه یهودیدم صدای موبایل مامان بلند شد جواب دادم مامان بزرگ گفت سرررررررریع زود اماده شو الان زن داییت با داداشش میاد نبالت بدو یعنی من نمیدونستم چیکار کنم انقدر بهم گفت بدو فقط فوری لباس هام و در اوردم گذاشتم رو تخت زوود پوشیدم زنداییم زنگ زد گفت کی بیام گفتم من دارم اماده میشم یکم وایسیا چون خونشون بهمون نزدیکه فاصله ی زیادی نداره گفتم یکم وایسا گفت 10 دقیقه خوبه گفتم اره گفت پس با دادشم میام دادشم گفته دیگه خودم میبرمت نمیخواد ماشین بیاری چون دایییم سر کار بود  بعد من فهمیدم درست شنیدم واقعا میخواد با داداشش بیاد من فکردم چون تو خواب بیداری بودم از مامان بزرگم اشتباه فهمیدم اقا یعنی من استرس گرفتم داشتم اب میشدم از اینکه داداش زنداییم داشت میومد دنبالم وااای وقتی سوار  ماشین شدم کللللللی معذرت خواهی کردم هی زنداییم گفت مگه چیه وای بچه ها نمیدونید واقعا داشتم اب میدم نمیدونم چه طوری سوار و پیدا شدم شانس اوردم نزدیک بود دیگه خلاصه رسیدیم اشم درست کردیم ناهارم یکم از اشه با دم پخت خوردیم هی خاله مامانم گفت ببخشید نرسیدم غذا درست کنم منم گفت این حرفا چیه  مگه من اومدم برای خوردن همینم کلی کیف داد و خووش مزه بود ممنون واقعا هم همین بود من به قصد کمک رفتم بعدم فهمیدیم یه بسته رشته کمه من و دخی خاله ی مامانم دوتایی رفتیم خریدیم دیگه کلیییی از خاطرات باحال مکه برام گفتن و انقدر خندیدیم که اشک از چشمامون اومد  کلی هم هی از من تعریف که فلانی چقدر از تو خوشش اومده گفته چه دختر خوب و سنگینی

اون یکی گفته واای چه دختر خوبی چه قدر مثل مامانشه عکسشم برام بفرست منم کلییییی خرکیف شدم اقا تعریف کنید اگه از یکی خوشتون اومده و انرژی مثبت میگیرید بهش بگید من این کا رو میکنم یا از یه طریقی متوجهش میکنم   بعدم اومدیم خونه اقا من 2 ساعت بیشتر نخوابیده بودم از بی خوابی له له میزدم یه زنگ زدم به دختر داییم که تو راه بودن از اصفهان بیان دیگه سر خونه زندگیشون گفتم چه خبر کی میرسید گفت داریم با تاکسی میایم گفتم واااااا چرا گفت ماشین رو خوابوندن بخاطر سبقت غیرمجاز   200 تومن هم جریمه إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ وااای مامان بزرگم چه قدرررررررر ناحت شد  کل چیز هاشون هم مونده تو ماشین خلاصه یکم خوابدم بیدار شدم از اون اشه خوردم خنوانه دیدم و بخاطر کم خوابی این سری زود خوابیدم یعنی 2 فرداش هم زودی بیدار شدم گفتم برم برای مانتو شلوار ناهار هم بابام جوجه کباب از بیرون گرفت خوردیم نزدیک عصر امیررضا خوابید چون صبح زود پاشده بود منم همین طور 7 صبح پاشدم تا 12    12 خوابیدم تا 3 منتظر شدیم امیررضا بیدار شه شد 8 هیچی دیگه دوباره به خیاطی نرسیدیم رفتین دنبال مکت برای یکی از اتاق ها بعدم رفتیم بازار طلا فروشا  مامانم یه سرویس داشت که دوستش نداشت اصلاا استفاده اش هم نمیکرد یعنی دیگه به درد حالا نمیخورد مال چند سال پیش بود دیگه گفتیم بریم عوض کنیم مامانم گفت یه سری طلا ها رو نمیشه عوض کرد ما تو اوج گرونی طلا یه سرویس خریدیم که اگه الان بفروشین ضرره مامانم گفت میدمش سر سفره ی عقدت به تو منم پروو گفتم بابا حالا گو تا 10 سال دیگه کلی مدل جدید میاد طلاهای خارجی ایتالیایی بعد مامانم گفت یعنی تو 34 سالگی میخوای عروسی کنی

اصلا از این خبرا نیست نهایت 26 تا 27 سال بعد بابا گفت تو دورانی که داماداش 40 سالشونه عروساشونم باید 34 ساله باشن کلی خندیدم والا خووو حرف جالبی بود

کل بازارو گشتیم من دیگه پاردرد  و گردن درد گرفته بودم بسکه ویترین دیدم خوووو دوباره رفتیم اول بازار همون مغازه اولیه دوباره یه نگاهی کردیم منکه تو کل طلا ها یه چیز چشممو گرفت پستونک طلا والا بدنش به جای اینکه لاکی باشه از طلا بود چیز جالبی بود خوراک پدر بزگ مادر بزرگا برای هدیه دادن بود دیگه رفتیم تو اقاهه دید مشتری هستیم یه سری از چیز های دیگش از این ور اون ور اورد مامان دیگه پسندید و خریدیم  یه ساعت دیواری شیک هم روش بهمون داد بعد به مامان گفتم  مامان راستی سفارش پلاک اسمم میپذیره مامان چون میدونست خیییلی دوست دارم و دنبالشم ازش قیمت پرسید بعد بهش گفت اگه بخوام برای تولد چی گفت یه 10 روز قبل بهمون بگید اقو اینقدره خرررر کیف شدم تولد من 22 ابانه بله دیگه اومدیم خونه کلی با مامان  کلی شبش گفتیم خندیدم و من چقدر خوشحال شدم تونستم مامانم رو بخندونم و شاد کنم و اینکه ما وارد مغازه ی طلا فروشی  که شدیم  هوا خیلی صاف و تمیز بود منهای گررررررماش

وقتی از مغازه اومدیم بریم  بیرون چشمتون روز  خااااااااااااااااک شده بود وحشتناک یعنی یه چیزی مینویسم یه چیزی میخونیدمیخواستم حرف بزنم صدای خورد شدن ذرات شن رو زیر دندونام متوجه میشدم چشمام میسوخت از ذرات خاکی که میرفت توش میخواستم نفس بکشم قشنگ متوجه خاک تو گلوم میشدم خییلی بد بود خونه قشنگ کف سرامیک هاش گرد خاک بود مامانم هی میگفت امیررضا مریض نشه بنده خدا مامان هرچی تمیز کرده بود بر باد رفت

دیگه امروزم با دخی داییم که تازه رسیده بودن از اصفهان و زنداییم رفتیم بیرون شام خوردیم کلی سر اسم غذا ها خندیدم بعدم این رستورانه  یه در داره میتونی از اون دره وار مر کز خرید  بشی دیگه وارد شدیم رفتیم کل طبقاتش رو دیدم یه سری چیز میزم خریدیم بعدم رفتیم توی یه مغازه میخواست جمع کنه لوازم ارایشی بود من لاک پاکن میخواستم یه مغازه بود که همش لاک بود میخواستن برم بسته بود دیگه ناخن مصنوعی از این 100 تایی ها داشتم اما چون بلندن  و از ایناس که هر چقدر دوس داری میتونی کوتاهش کنی یا بلند بزاریشون میدونستم اصلا وقت درست کردن ندارم رفتم خریدم اوناهم طرحی ندارن فقط اندازشون نرماله و امادن اون 100 تاییی ها وقت میبره درست کردنشون دیگه لاک فروشی که بسته شد کلی ناراحت شدم یعنی چی خوووو پر لاکی وایسا من برسم خرید کنم بعد ببند یه کفشایی هم تو راه دیدم کلی ازشون خوشم اومد قرار شد مامان بیاد برم بخرمشون بعدم تو ی یه مغازه  ی دیگه یه خانومی هم اونجا بود یه سری چیز خرید ولی انقدر چونه زد برای قیمت وقتی که رفت فروشنده  ناراحت بود گفت خسته و کلافم  فروشنده خانوم بود گفت اصلا یه جوری کرد خواستم بهش بگم همه رو مجانی ببر اصلا صدقه گفت خوب نیست که خانوم اونقدر چونه بزنه که ازش کم بشه کوچیک بشه

 بعدم من پول لاک پاکن و دو بسته ناخن مصنوعی  و لاکم رو همشو حساب کردم بهم گفت رحمت بر اون شیر پاکی که خوردی  اخه چون میخواست جمع کنه یا همه رو به نرخ یا کمتر میداد همه رو هم بدون حرف موقعی که به میگفتی میگفت این انقدر ولی من بهت انقدر میدم  حالا دیگه چی می دونم یه رژ لبم بهم روی چیزایی که خریدم داد اشانتیون بعدم اومدیم

دیگه یه ایس پکم خوردیم خییییلی شکمو هستم میدونم نمی خواد بگید

راستی عزیزان هرکی وبلاگم رو میخونه و خودش وبلاگ داره ممنون میشم لینکم کنه و ادرس بذاره تا من هم لینکش کنم یه سری وب ها هست که میخونم اما به صورت خاموش حالا میخوام دکمه ی روشنیم رو بزنم و اعلام حضور کنم پس ممنون میشم

خداحافظ

یاعلی


نظرات 2 + ارسال نظر
مجتبی شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 16:49

من برات ادرس وبلاگ فرستادم تو پست اول / راستی سعی کن همشه چیزی میخوای بخری چونه بزنی این طبیعی تو خرید .

صد البته
اما خوب بستگی به مبلغ خرید هم داره

مجتبی شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 16:45

داماد 40ساله دختر 26 ساله پس من هم بایدبا 30 سال دختر 16سال بگیرم اینجوری خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد