دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

غزل سرما خورده هستم در خدمت شما


سلام و صد سلام به دوستان خودم چه خبرا

بخاطر یه روز تاخیر معذرت  

وبا یک روز تاخیر عیدتون مباااااااارک  انگار دیگه کلا قرار از امسال به بعد سالگرد ازدواج حضرت علی و فاطمه {س} بشه روز ازدواج اره مثل روزدختر و مادر و پدر اینم میشه روز شنبه که من به دلیل دیر خوابیدن شب قبل ساعت 6 پاشدم مامانم گفت انقدر دیر پا میشی که به خیاطی نمیریسی برای مانتو شلوار گفتم حالا اماده شو بریم یا میرسیم یا نمیرسیم یه منم یه چیزی خوردم شروع کردیم اماده شدن به بابابزرگم هم گفتیم بیاد خونمون یه   چایی بخوریم اونم دیگه با داداشم که پیشش بود اومد بالا پیشمون یه چایی خوردیم مامان بزرگم زنگ زد گفت اگه میتونید بیاید دنبالم چون رفته بود از شب قبل پیش خاله مامانم که گفتیم اگه یکم بمونی ما بریم کارمون رو انجام بدیم خیلی خوبه گفت باشه من عجله ندارم دیگه اماده شدیم رسیدیم رفتیم دیدم نه تنها بسته نیست بلکه چقدر شلوغه بهش گفتیم گفت چه مدرسه ای گفتم تیزهوشان گفت 9 صبح بیا هیچی دیگه ما هم دست از پادراز تر اومدیم حالا هی من میگفتم الان کی 9 صبح پاشه بیاد والا دیگه رفتیم یه مغازه رو به رو خیاطیه بود لباس فروشی رفتیم تو من یه بلوز و جوراب شلواری مشکی ومامانم هم یه بلوز یکم روش کارشده بود مشکی با یه شال مشکی خرید زندیم بیرون دیگه بابام هم رفته بود روغن کنجد گرفته بود کلا از وقتی ماجرای این روغن هاو پالم های توشون شروع شد ما دیگه خیییلی کم از این روغن ها استفاده می کنیم  معمولا کنجد استفاده میشه یکم گرون تر هست ولی می ارزه معمولا ما بطری اماده میگیریم این سری از یکی گرفتیم خودش با دستگاه جلوی خودت روغن کنجد رو میگیری میزاره تو بطری و بسته بندی میکنه دیگه بعدشم رفتیم یه اموزشگاه که یکی از بچه ها رفته بود ثبت نام کرده بود منم رفتم یه سر زدم بعد تو لیست ثبت نام کلاس ریاضیش اسم 8 تا از دوستامو دیدم که کلاس گرفته بودن حتی صمیمی ترین دوستام اما خبرم نکردن نمیدونید چقدر ناراحت شدم بعدم کلا وارد اموزشگاهه که شدم تمام اون استرس ها و نگرانی هایی که برای قبولی تیزهوشان کشیدم برام زنده شد خلاصه انقدر ناراحت شدم و ذهنم مشغول شد که حد نداره دیگه رفتیم دنبال مامان بزرگم اوردیمش منم با مامانم رفتم اون کفشایی که میخواستم رو خریدم بعدم رفتیم یکم تو بازارا گشتیم مامانم از یه ست دستبندو انگشتر خوشش اومد هی ازم سوال میپرسید این خوبه یا نه  اما من انقدر ناراحت بودم و ذهنم درگیر بود که همین طوری جواب میدادم یهو مامانم گفت چته چرا این جوری شدی اصلا نمی خرم نمیخوام گفتم بابا قشنگه تو چیکار به من داری گفت پ چرا ناراحتی گفتم هیچی بابا فروشنده گفت چرا یکم دمغی درست جوای مامانتو نمیدی دیگه دیدم داره سه میشه مامانم رو همراهی کردم خریدیم اما من واقعا ذهنم مشغول بود چون من خودم از دوستم پرسیدم که بهم گف هیچ کس بهم زنگ یا خبر نداد که من میرم ثبت نام کنم تو هم بیا در صورتی که مطمئنم بقیه شون دوتا دوتا باهم اومدن  ثبت نام خییلی غصه خوردم دوباره تمامی ترس هام و استرس هام بهم برگشت کلا داغون شدم دیگه رفتم خونه مامان بزرگم هی گفتن پ چته گفتم بابا استرس دارم همش نگرانم الان مدرسه ها شروع میشه امتحانام امتحانای اموزشگاهی که ثبت نام کردم مامان بزرگم گفت چرا اینجوری میکنی اخر دیوونه میشی همش میگه امتحانام کنکورم پ چته حالا کو تا 4 سال دیگه کنکور مگه بار اوله میری کلاس مگه برای تیزهوشانت نرفتی مگه ازمونو امتحان ندادی ولی چه فایده هیچ کدوم از این حرفا  از استرسم کم نکرد بنده خدا مامانم هم کلی باهام حرف زد  فقط هی میگفتم با خودم استرس نداره مثل هر سال درس میخونم مگه تا حالا چیکار میکردم ولی این استرس ولم نمیکرد البته من دیگه بهش عادت کردم اخر به مامانم گفتم من هیچیم عادی نیست همین یا خیییلی کمه یا زیاد استرس هام و نگرانی هم زیاد اعتماد یه نفسم کم خلاصه دیگه شب احساس کردم گلوم میسوزه هی فتم نکنه دارم سرما میخورم بعد گفتم تو این گرماااااا و این حرارت شهر من و سرما دیگه خوابیدم پاشدم دیدم مامان بزرگم هم خونمونه مامانم یه کلی ظرف در اورده گفتم خبریه مامانم گفت برای شام مامان بزرگ بابابزرگ اقاجون { پدری } میخوان بیان دیگه مامانم گفت خورشت که خوردن نمیره کباب و جوجه درست کردیم مرغم سرخ کردیم چلو کلا مامانم وقتی مهمون داشته باشه چیزای مختلف درست میکنه جوجه کباب پلو چلو دو نوع خورشت دو نوع سالاد و ..... وفتی بابام مثلا یهویی مامان بزرگ اینا رو میگه مامانم هم برای اینکه بهترین پذیرایی رو داشته باشه خوب هول ممیشه هی میگفت نمیرسم چیکار کنم این موند اون موند ولی به همچی رسیدیم  درست کردیم اومدن خوردن البته همچی هم خوش مزه شده بود دیگه رنگینک هم درست کردیم چایی میوه همچی  گفتیم خوردیم طرفای 12  و یا 1 بود رفتن  و منم عطسه هم شروع شد دیدم دیگه سرما رو خوردم فوری یه قرص انداختم بالا ولی دیگه فایده نداشت ویروسش تو بدنم دیگه کار خودش رو کرده بود شب که خوابیدم فرداش واقعا احساس کردم گلو هام باد کرده توان حرف زدن نداشتم مامانم برام سوپ جو گذاشت گفت تا گرمه باید بخوریش وقتی خوردمش احساس کردم گلوم خوب شد توان حرف زدن پیدا کردم دردش کم تر شد مامان بزرگم هم به مامانم گفت بریم بیرو دوتا پیراهن و دوتا روسری بگیریم برای پسر های برادرش چون برادر مامانم بزرگم یعنی دایی مامانم فوت کرد مامانم هم گفت باشه خلاصه بابام ساعت 8 اومد خونه گفتم تا الان چیکار میکردین گفت جلسه طولی کشید دیر شد مامانم اماده شد همه رفتن با مامان بزرگم دنبال خرید پیراهن و روسری منم اومدم خونه تنها دختر داییم اومد پیشم عصری بهش گفتم سرما خوردم بعد که اومد خونمون گفتم چی شد اومدی عیادت گفتم مریضم

منم دیگه شربت اوردم امیرضا هم دید مریم { دختر داییم } اومده گفته منم میخوام برم دیگه امیررضا رو گذاشتن پیشم یکم ایکس باکس بازی کردیم چایی هم گذاشتم زن داییم اومد چایی هم بهشون دادم گفتن چه کد بانو شدم { با دوتا چایی شربت }  مامانم اینا اومدن بابام هم یه کیلو اجیل تقویتی چیه مخلوط بادام و پسته کشمش و بادام هندی و گردو گرفت گفت بخور سرما خورده ای تقویت شی شبش هم من یه سر بیدار موندم تا 9 صبح  مامانم و بابام یه سری کار داشتن بیرون رفتن اومدن دوباره دنبالم مامان بزرگم اینا هم صبح نبودن امیررضا بذاریم پیششون بنده خدا رو خواب و بیدار بغلش کردیم مامان براش لباس  اورد سوار ماشین شدیم امیررضا اهنگ های ماشین رو حفظه انقدر باحال می خونه من هی خندم میگیره بهش حرکت که کردیم   احساس کردم سر نبش بابابزرگم رو دیدم یهو امیررضا هم گفت مامان بابابزرگ بودا منم گفتم اره منم دیدمش بعد مامانم گفت مگه میشه بابابزرگ بوده و ما ندیدیم خلاصه رفتیم من مانتو رو پوشیدم اندازه بود شلوارش هم برام اندازه کرد تحویل گرفتیم اومدیم خونه من 12.30 خوابیدم تا 8.30 عصر سریال دیدم و خندوانه میوه خوردیم   کلا نمیدونم چرا میوه ها انگار مزه اب هم نمی دن به اب میگن زکی تو برو من هستم رفتیم یکم تلگرام و واتس اپ بازی با بچه ها هی گفتیم ما امسال میخوایم اینجا بشینیم اونجا بشینیم  گفتیم مثل پارسال همه سر جاشون بشینن یکی گفت من نمیام برام جا بگیرین  کلی گفتیم و خندیدیم  شب هم مثل ادم زود ساعت 1.30بود خوابیدن 12پاشدم

امیدوارم اخر هفته ای سراسر شادی داشته باشن

برام دعا کنید

دارد می اید بوی ماه میدرسه

و من کماکان بوی تابستون رو دوست دارم

فعلا

علی یارتون  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد