دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

دختری از دنیای پاییز

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی (غزل هستم )

درد و دل

سلام

خیلی وقت بود میخواستم خیلی حرف ها رو بزنم اما هر سری منصرف میشدم اما دیدم چرا نگم حالا که رو دلم مونده بذار بگم و خودم رو خلاص کنم

میخوام سریع برم اصل مطلب   

چرااااااا

چرا همچی این قدر سخته چرا ما ادم ها با این زندگیه کوتاهی که داریم اما باید این همه رنج بکشیم این همه استرس و فشار رو تحمل کنیم

ادم تنبلی نیستم

اما واقعا گاهی احساس میکنم خیلی چیز ها زیاده بیش از حد توانه مگه ما چقدر زنده ایم چرا اساس زندگه بشر این طوریه

چند روز پیش داشتم یک سری از وبلاگ ها رو میخوندم دیدم خیییلی ها از شرایط کاری گله دارن سخت شده براشون

گاهی کم میاورند

واقعاااااا حق دارند

من دارم میبینم

گاهی میشنوم یا کنجکاو میپرسم و مطلع میشوم از محیط اداره ها و شرکت ها که چقدر همه چیز بر اساس رابطه است

چرااااا

وقتی شنیدم  چند سال پیش اون اوایل که پدرم وارد محیط کاری اش شد خیلی ها با او نساختن یا حرف پشت سرش میزدن اما حالا همچین باهاش میگن و میخندن  تماس میگیرن چرااا چون اون موقع وقتی وارد شرکت میشه جز تحصیل کرده ها بوده و همه در حد دیپلم و فوق دیپلم بودن وقتی پدر من میاد همه فکر میکنن ااااا حتما اومده جای ما رو بگیره

دیدن کارش رو هم درست انجام میده اشکالی نمیشه بهش گرفت میره میاد کارش رو هم کامل انجام میده شروووع کردن پشت سرش حرف دراوردن بعد که تحصیل کرده ها بیشتر میشن میفهمن نه انگار هرکی سرجاشه و کسی نمیخواد جای اون یکی رو بگیره اروم شدن و نشستن

خیییلی ها بخاطر پ.ا.رت.ی با اینکه سابقه شون از پدرم کم تر بود رفتن بالا تر چقدر رئیس شون حرص میداد یه سری هاشون رو چون دور خودش یک سری مگس دور شیرینی جمع کرده بود که کاری جز تعریف و تمجید خود شیرینی نمیکردن اما پدر من چون جز این دسته نبود پس احتیاجی به بالا رفتن نداشت چقدر حرص داد یک سری هارو بعضی ها ازدستش راهی بیمارستان شدن چقدر بده دنیا چقدر سخته زندگی اه اه

حتی یادمه یک سری پست ها خالی بود اما این رییس مسخره نمیخواست یکی از این پست هارو بده به پدرمن که بعد از بالا دستیه خود رییسه یه پست بالاتر به پدرم دادن چقدر پشت سر بابم حرف در اورد که رفته پیش رئیسم از من شکایت کرده در صورتی که اینطور نبود از محیط شرکت بابام گاهی بیزار میشم شرکتی که اوازش گوش همه رو کر کرده شاید خییلی هم ......

البنه خدارو صد هزار بار شکر نسبت به خیییلی جاها با وجود جنگ اعصابش بهتره و مزایایی هم داره

خوبیش اینه رییسه باز نشسته شده جالبیش اینجاست من به جای پدرم خوشحال بودم فقط بخاطر پدرم که جلوی پیشرفت هاش رو گرفت این رئیس البته بخاطر رفتارش قطعا بازنسشتگیه خوبی نداره چون بعضی دل خوش ازش ندارن خدارو شکر بزنم یه تخته انگار این رئیسه خداروووو شکر بهتره و خوبه ولی بازم

چقدر سخته

زندگی

من همش استرس دارم مبادا نمره هام بد بشه من رو از مدرسه س تیزهوشان بیرون کنن

مبادا بعدنهم برای دوره متوسطه دوم ازمون بگیرن ازما تیزهوشانیا

مبادا من قبول نشم

چرااا تو رو خدا اینایی که تو سمپاد سازمان سنجس یا اموزش و پرورش هستن شغل مهمی دارن هر تصمیمی که میگیرن روی اینده ی خیییلی ها تاثیر داره

من نمراتم خوبه معلم ها ازمن راضی هستن اما همش میترسم

چرااا چرا مجوز ریزش دادین چراااا شنیدم امسال یک سری ها از مدرسه اخراج شدن به حدی ناراحتی و استرس به من هجوم اورد که حد نداشت  مامانم گفت بابا بعضی هستن نمراتشون خیلی بده

من گفتم هرچی یه چیزی داشته که قبول شده

میترسم از این که دوباره ازمون ورودی بگیرن خستم چقدر استرس و فشار تحمل کنم پس کی انرژی بمونه کنکور قبول شم

وااااااااااااااااااای کنکور کابوس هر لحظه ی من

این که اگه پزشکی قبول نشم چه خاکی تو سرم بریزم از همین الان برای 3 . 4 سال  دیگه استرس دارم از این تصمیم هایی که شب میخوابن صبح پامیشم میگیرن واهمه دارم بابا روی کل زندگیم این تصمیم ها تاثیر میذاره  میشنوین

من برای یه امتحان ساده اینقدر استرس میگیرم

صورتم پر شده از لکه های جوش که درصدیش ناشی از استرسه بابا توروخدا به تصمیم هاتون فکر کنید مگه من چقدر انرژی دارم که بخوام دوباره برای ورودی بخونم بعد قبولی بعد دوباره شروع کنم برای کنکور خوندن یعنی هر چند سال ما هی ازمون بدیم تو اونجا نشستی استرس ها و فشار هاش مال منه

یادمه یه سری انقدر غر زدم که یکی از معلم ها گفت به مامانم گفت چرا اینقدر دختره شما نگرانه بابا یکی یه تصمیم میگیره سال بعد عوض میکنه کو تا اون موقع اصلا نیست یه حرفی زدن با اون حرف معلم تا حدی تونستم ارامش از دست رفته ام رو برگردونم ولی گاهی می برم

یادمه وقتی اعلام رتبه های کنکور شد گفتن یکی از فامیل ها رتبه اش به پزشکی میخوره چقدر اشک ریختم تا صبح از شدت سر درد نخوابیدم دعای توسل خوندم

نه از حسودی از ارامشی که الان اون داره از خوشحالی ارامش خیال همه چیزش که الان داره خیالش اسودس و من هنوز اندر خم یه کوچم گاهی اینقدر میبرم که دلم یه اغوش میخواد فقط برای گریه یا یه سجاده با یه خانوم که چادر سرش باشه و من به سجادش پناه ببرم و گریه کنم نمی خوام اوزن مادرم یا مادر بزرگم باشه چون نمیخوام احساس کنن دختر یا نوه ی ضعیفی داره

ولی من استرس دارم شب ها خواب ندارم گاهی میگم چراااااا انقدر رنج میکشیم  هرکی رو میبینم میگم برام دعا کنید هرکی امسال رفته مکه و مشهد بهش گفتم منو مخصوص یادت نره  یه جوری شده به هرکی میرسم التماس دعا دارم

گاهی

شروع میکنم غر زدن مامان و بابا میگن چرا غر میزنی

خو زبان بخون  تلاش کن برو خارج میگم پس شما ها چی نمیتونم تنها نمیشه

دوریتون دوری از خانواده رو تاب نمیارم  امااز طرفی میگم خوش به حال دوستم که سال دیگه میره خارج کشور برادرش هم در همین سن فرستادن خارج و ازاین جو و خفقان راحت میشه

گاهی میگم اگر بمیرم از کجا معلوم برم بهشت در عوض به زندگیم ادامه میدم میجنگم

بعد از تصور اینکه قبول نشم انچنان میشکنم که از زندگی متنفر میشم

به مامانم میگم مامان تا حالا هرچی بهم گفتی بخون بیشتر بگو دوبرار نمیدونم

یادم میاد برای قبولی تیزهوشان وقتی مامانو بابام نبودن چقدر گریه میکردم و خدارو قسم میداد حداقل بخاطر خنده ی پدر مادرم بخاط اینکه زحمت هاشون هدر نره قبول شم هنوزم قبولیم رو نوعی معجزه میدونم

معجزه ای که ثابت کرد خدا همراهمه و دوستم داره

ولی اره سخته وقتی یه چیزی میخوام بخرم یا جایی مثل رستوران یا کافی شاپ میخوام برم بعد پشیمون میشم میگم چرا نه مگه ادم چقدر زنده است چقدر میتونه خوش باشه طی سال بخاطر درس خونم بعدم کابوس کنکور و بعدم سختی چرا الان شاد نباشم وقتی نمیدونم چی  در انتظارمه  پس سعی میکنم برم  ببینم چیزی میخوام بخرم خیییلی کار هارو  میخوام انجام بدم هی میگم بعد کنکور  

 نمیدونم فقط میدونم حداقل خدا انقدر من رو میشناسه که میدونه روحیه گسستن و قبول نشدن ندارم

چرا من از اعتماد بنفس برخوردار نیستم  در هر زمینه ای چه زیبایی چه درسی کلا زیر خط فقر

همیشه استرس همراهم بوده  خوب نیست ولی کاریش نمیشه کرد

پارسال ظرفیت قبولی از 116 نفر شده بود 104 نفر وقتی قبول شدم رو هیچ وقت یادم نمیره گریه های از روی شوق مادرم و خودم خنده های پدرم که با همون گریه زنگ زدم به مامان بزرگم اینا که مهمونی بودم خبر قبولیم رو دادم  هنوز یادمه بابا بزرگم گفت به به مبارکه مامان بزرگم گفت چرا گریه میکنی عزیزم شاد باش معلم کلاس سوم که خبر قبولیم رو داد چون اینترنت خونمون اون روز قطع بود و گفت قبول شده دخترم و چقدر خندید و تبریک گفت  اما

امسال شد دو تا مدرسه ظرفیت شد 200 خورده ای

شاد شدم چون ظرفیت رفت بالا بچه ها کم تر استرس دارن بیشتر قبول میشن دختر عموم اصلا مثل من استرسی نیست قبول شد خدارو شکر شاید بخاطر سختی هایی که خودم بخاطر ظرفیت کشیدم از افزایش ظرفیت کمی زورم گرفت کمی چون قبول شده بودم اما همش به گریه هایی که در خفا پیش خدا کردم می ارزید

نمیدونم ولی بازم میگم زندگی همش سخته گاهی میگم حیف چقدر زود مهمانی ها و جشن ها تمام میشود نمیگذارد کمی بیشتر از غم ها دور باشیم

برای امتحانات ترم برای کاهش استرس شب ها وقتی مرورم تموم میشد خیالم از درس راحت برای کاهش استرس یا چندشنبه با سینا میدیدم یا خندوانه

نمیدونم اما الان بابت همه چییییییز خدارو شکر میکنم خیییلی

شکرالله

ببخشید زیادی غر زدم در پناه حق

دعام کنید محتاجم به نفس های حقتون 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد